کامل + رایگان + 99
دانلود پاسخ وجواب تشریحی سوالات،پرسش ها، خودرابیازماییدکتاب آزمایشگاه علوم دهم
دانلود پاسخ وجواب تشریحی سوالات،پرسش ها، خودرابیازماییدکتاب آزمایشگاه علوم دهم
پاسخ تشریحی پرسش های آزمایشگاه علوم دهم دبیرستان رشته های تجربی و ریاضی شامل تمامی سوالات متن آزمایش و پرسش های پایانی هر آزمایش که با کادر قرمز رنگ در کتاب درسی آزمایشگاه علوم مشخص شده است را با مشخصات زیر دانلود نمایید.
فهرست مطالب فایل جواب آزمایشگاه علوم دهم فصل دوم
توجه مهم: در تاریخ 95/08/16 جواب آزمایشهای باقیمانده از فصل 2 به فایل اضافه شده است. کاربرانی که قبلا این فایل را خریداری کردند نیازی به خرید دوباره نیست اگردر قسمت منوی کاربری خودشان هنوز لینک دانلود فایل فعال است که می توانند دوباره فایل جدید را دانلود نمایند و کاربرانی که لینک دانلود در منوی کاربری آنها منقضی شده است. تنها کافیست در همین صفحه در بخش نظرات تقاضای لینک دانلود جدید نمایند تا لینک جدید برای آنها ارسال گردد.کاربران جدید هم با خرید فایل تمامی جواب آزمایش ها دانلود خواهند نمود.
بدین ترتیب پاسخ تمامی آزمایش های فصل 2 ، با عنوان آزمایش های مربی به صورت کاملا تشریحی آماده شد.
پاسخ تشریحی سوالات،پرسش ها، خودرابیازمایید و فکر کنیدهای آزمایشگاه علوم دهم دبیرستان
دانلود جواب فصل3 دانلود جواب فصل4
مشخصات جواب تشریحی پرسش ها و سوالات آزمایشگاه علوم دهم فصل دوم
فرمت فایل:PDF
حجم فایل فشرده:9.08 مگابایت
زبان نوشتاری:فارسی
جواب: شامل سوالات متن آزمایش و پایان آزمایش به صورت کاملا تشریحی توسط مدیر سایت
رشته:تجربی و ریاضی
رمز فایل فشرده:www.jamshimi.ir
نحوه دریافت :دانلود فوری وآنی فایل بعد از پرداخت
منبع:http://jamshimi.ir
اسم نکره یا ناشناخته اسمی است که در نزد مخاطب مبهم و نا معین باشد مانند: زنانی، روزی، مردانی و یک روزی.
از نشانه های نکره می توان به "ی" و "یک" و صفات مبهمی از قبیل: چند، فلان، هر، چنین و چنان اشاره کرد، مثال: چه مردی، هیچ زنی، فلان فیلم، یک روزگاری، هر شبی و.....
نکته:
"ی" بر معانی دیگری غیر از نکره هم دلالت می کند:
الف) نشانه معرفه است و آن زمانی است که پس از جمله وصفی یا مضاف الیهی بیاید مانند: " مردی که دیروز به اینجا آمد مهربان بود". دلیل آن این است که این "ی" گاهی با "این" و "آن" که از نشانه های معرفه هستند جمع می شود؛ مثل: " آن روزی که او را دیدم سر از پا نمی شناختم" بهتر است که این "ی" را موصول بگیریم نه نکره.
ب) نفی جنس و آن زمانی است که با کلمه های منفی بیاید، مانند: "فایده ای ندارد" یعنی " هیچ فایده ای ندارد" و "بی سببی" در قدیم به معنی " بی هیچ سببی".
پ) تاکید و آن در صورتی است که با نشانه های دیگر نکره همراه باشد، مانند: زودی آمد.
ت) کاهش و تقلیل، مانند: امروز پولی به من بده یعنی "پول کمی"
ث) در قدیم به معنی نوع هم بوده است.
ی نکره وابسته ی پسینی است که به هسته چسبیده و آن را مبهم و نامعلوم می کند
کتابی
انسانی
بدکاری
بببین وقتی به یه اسم (ی) بچشبه و معنیش رو مجهول بکنه بهش میگیم یای نکره مثل :
دختر = دختری (تو نمیدونی کدوم دختر رو دارم میگم ، معنیش مجهوله )
یا مثلا میگی درختی دیدم
امیدوارم متوجه شده باشی:)
معنی
آیا شما به دنبال یک ماشین سریع و راحت هستید که ارزان نیز باشد؟ هوندا بخرید. هوندا به عنوان محبوب ترین نام در میان اتومبیل ها به دلیل تعهد خود به برتر بودن و ایمنی، و هوندا به خاطر طراحی مناسب خود، شناخته شده است. شعار جهانی برند هوندا "قدرت رویاها" است
با چند ضمانتنامه، به زودی خرید کنید.
ارسالی از کاریر : Mahdi Nestani
موضوع انشا: تلفن همراه
سلام علیکم.من یک گوشی ام.یکی از میلیارد ها گوشی دیگه.حتما براتون عجیبه که چرا و چجوری دارم حرف میزنم.خوب برای خودمم سواله.خوب میتونم دیگه.شما میتونین منم میتونم.اه.حواسمو پرت کردید.از دست شما آدما.خوب داشتم مگفتم
یه روز من و صاحبم میراندا،با هم رفتیم بیرون برای خرید لباس.
من چندتایی شکایت دارم.اول اینکه هی وسط خیابون با من کار میکرد و نزدیک بود جفتمون رو به کشتن بده.دوم اینکه بعد از کلی راه رفتن،برای خودش آب خرید و اصلا به من تعارف نکرد و همش و خودش خورد.خوب منم تشنم میشه :(
سوم اینکه...نه نه نمیگم.چرا میگم...سوم اینکه منو تو دستش خیلی شل گرفته بود،یهو از دستش افتادم و به مدت 4 دقیقه عو 27 ثانیه بیهوش بودم.
بعد از کلییی پیاده روی،به لباس فروشی رسیدیم.فروشنده،یه سلام گرم و دوستانه به میراندا کرد ولی اصلا به من نگاه هم نکرد.
راستی،وای نبودین ببینین چه لباس زشتی برای خودش خرید.اگه از منم نظر پرسیده بود،الان مثل پرنسسا شده بود.بعد از کلی بیرون موندن از خونه بالاخره رسیدیم.وای من داشتم خاموش میشدم.فقط 3 درصد شارژ داشتم.اما خوشبختانه میراندا منو نجات داد و به سرعت نور،منو زد تو برق.ولی نمیدونم بخاطر من اینکارو کرد یا بخاطر خودش.
حالا که دارم فکر میکنم،داره از میراندا بدم میاد >_<
خوب اینم از خاطره ی دیروز من.
شما خاطره ای چیزی ندارین بخواین به من بگین؟ خوب خداروشکر.خودمم حوصله ندارم بشنوم.
ای وای میراندا اومد.دوباره باید خفه خون بگیرم.خوب من رفتم.خوش گذشت.بای بای
موضوع انشا: تلفن همراه (طنز)
تلفن همراه را از این نظر تلفن همراه مینامند که همه جا با ماست از جمله خانه خیابان صف اتوبوس و …. تلفن همراه هرچه بزرگتر و به سایز نان بربرس نزدیک تر باشد ما را با کلاس تر با اهمیت تر و مهم تر جلوه میدهد زیرا در دستان ما جا نمیشود و دیگران را وادار میکنند جور دیگری به ما بنگرند
میتوان با آن پیامک های درشت ریز چاق لاغر یا بدون متن بدهیم و به اصطلاح دوستان را سر کار بگذاریم و از دور تفریح گنیم و بخندیم!!!
توجه داشته باشید هیچ وسیله دیگری همچنین قابلیتی ندارد تلفن همراه با اعتماد ترین و رازدارترین دوست ما در دنیاست زیرا رمز و قفل دارد و برای حفظ راز های ما تا جای ممکن ایستادگی میکند
ممکن است با چکش له شود ولی چیزی را لو نمیدهد و به اصطلاح نم پس نمیدهد تلفن همراه به ما این امکان را میدهد که در این بودن نباشیم و در عین همراهی با دوستان جدا از آن ها و با تلفن همراه خود مشغول بازی باشیم
خوبی دیگر تلفن همراه این است که هر گاه کسی با ما کار داشت به راحتی میگوید مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد پیام شما از طریق سرویس صوتی به مخاطب اطلاع داده میشود برای کاستن از هزینه های تماس گاهی بهتر است بگوییم شارژم داره تموم میشه با من تماس بگیر و یا اگر نخواهیم تماس بگیریم میگوییم شارژم تمام شده بود
تلفن همراه همبازی خوبی هم هست و گاهی میتوان از صبح سحر تا بوق سگ با آن بازی کنیم تا خوابمان ببرد پس تلفن همراه همراه همیشگی ما بهترین همبازی و رازدار ماست و کم خرج و با اعتماد و بهترین دوست ماست.
موضوع انشا: تلفن همراه (غیر طنز)
اگر سی سال پیش به کسی میگفتید وسیله ای ساخته خواهد شد که بدون اینکه به سیم وصل باشد با آن میتوان ازتباط برقرار کرد بی شک به شما میخندید و با تعجب به شما نگاه میکرد
اما امروزه یکی از مهمترین وسایل ارتباطی تلفن همراه است و بسیاری از بخش های زندگی ما به ان گره خورده است از پرداخت فیش های آب و برق گرفته تا تماشای تلوزیون و انجام کار های بانکی از طریق تلفن همراه میسر استشماره صد ها و هزاران نفر از دوستان و همکاران را میتوان در آن ذخیره و نگه داری کرد میتواند مانند یک منشی یادداشت ها را برای ما به خاطر بسپارد و در صورت لزوم به ما یاد آوری کند
تقویم قرآن و انواع کتاب ها را میتوان در آن نگه داری کرد و به راحتی میتوان از آن در هر جایی بهره برد و چون اندازه ی آن کوچک است ما را از نگه داری قفسه های بزرگ و کتاب های قطور بی نیاز میکند
با تلفن همراه در هر لحظه میتوانیم به دوستان و آشنایان خود دسترسی داشته باشیم و از اخرین اخبار جهان مطلع شویم اما این وسیله با ویژگی منحصر به فرد مضراتی هم دارد:
این دستکاه ممکن است ما را از جمع دوستان و اشنایان دور و منزوی کند و در حالی که در کنار آن ها هستیم از آن ها غافل باشیم
و ضعیفی چشم و امواج سرطان زا و …..
تلفن همراه زندگی امروزه را از خیلی از جهات راحت تر کرده است اما باید توجه داشته باشیم که بیش از حد از آن استفاده نکنیم و همیشه اعتدال را رعایت کنیم
کفشها جفت هستند و برای پوشاندن پا برای راه رفتن به کار میروند اما بعضی کفشها جفت نیستند و هیچوقت هم کسی آنها را پایَش نکرده است. تعجب نکنید. من خودم همینگونه هستم. میخواهید سرگذشتم را بشنوید؟
من در یک کارخانه کفشسازی بزرگ تولید شدم. با یکی از کفشهایی که اندازه خودم بود، در یک جعبه قرار گرفتم تا به مغازه برویم. جعبههای زیادی را پخش کردند و مرا هم به مغازهای بردند.
در جعبه تاریک هر روز صدای مشتریها را میشنیدم که دنبال کفش میگردند. آن روز صدای مردی را شنیدم که گفت:«لطفا یک سایز کوچکتر!» مغازهدار جعبه مرا باز کرد و لنگه همراه مرا دست مرد داد.
مرد پس از اینکه لنگه مرا امتحان کرد، گفت:«همین خوب است، آن را میخرم». بعد با صدای خجالتزده گفت:«میشود فقط همین یک لنگه را ببرم؟» قلبم به شدت میزد. دلیل حرفش را نمیدانستم. مغازهدار مخالفت کرد چون یک لنگه کفش به هیچ دردش نمیخورد. مرد پول کفشها را داد و از مغازه بیرون آمد.
توی راه متوجه شدم که مرد فقط یک پا دارد و پای دیگر از زانو قطع شده است. ناراحت شدم. هم برای مرد و هم برای خودم که بدون استفاده میماندم.
مرد وقتی به خانه رسید، کفشها را به دخترش نشان داد و با خنده گفت:«آن یکی لنگه مال تو. بزرگ که شدی، باهاش لی لی بازی کن» دخترک اول دمغ شد. بعد مرا گرفت و برد روی میز تحریرش گذاشت و رفت. از اینکه آنجا کنار مداد و خودکارها بودم، احساس غریبه بودن به من دست داده بود. اما اتفاق جالبی برایم افتاد.
دختر وقتی شب پشت میز نشست تا مشق بنویسد، خودکار و مدادهایش را جمع کرد و ریخت توی من. با خوشحالی گفت:«خب! حالا یک جامدادی کفشی دارم».
اگرچه کفشها برای پوشیدن استفاده میشوند اما من از اینکه جامدادی و جاخودکاری رومیزی هستم، راضیام چون حداقل بدون استفاده نیستم.
گاهی از اینکه کفش شدم افسوس میخورم. فکر میکنم کفش مظلومترین پوشیدنی باشد. اگر بدانید چه بلاهایی سر من آمده تا به اینجا رسیدم، به من حق میدهید.
اولش من یک جفت کفش ورزشی سفید بودم. پشت ویترین یک مغازه لوازم ورزشی جا خوش کرده بودم تا اینکه صاحب من با پدرش برای خرید من آمدند. خب تا اینجای قضیه خوب بود. ماجرا از وقتی شروع شد که فهمیدم آقا، یک نوجوان اهل ورزش تشریف دارند.
میگویید کفش ورزشی برای ورزش ساخته میشود؟ درست اما حال زار من به ورزش محدود نمیشد. توی زمین فوتبال باید حرف بد میشنیدم. صاحب من پایش را بلند میکرد و بعد از ده بار که نمیتوانست شوت کند و سر من توی آسفالتها میخورد، بالاخره موفق میشد که به توپ ضربه کوچکی بزند. توپ در حالی که بر اثر ضربه دور میشد، بلند بلند و جلوی همه به من حرفهای بد میزد که چرا توی سرش زدهام. انگار تقصیر من بود.
جاهای دیگری هم من تقصیرکار شناخته میشدم. مثلاً جورابهای بو گندو و کف پای از خود راضی، هر روز به جان من بیچاره غر میزدند. وقتی جوراب میآمد، حالم بهم میخورد اما هردفعه موقع رفتن سرکوفت میزد که تو باعث شدی من بوی بد بگیرم. کف پای لوس و ننر هم میگفت:«حرف نزنید که اعصابم از دست هر دو نفرتان خورد است!» من بیچاره لام تا کام حرف نمیزدم.
یک دفعه اتفاقی افتاد که نباید میافتاد. صاحب من موقع راه رفتن توی جوی پر از لجن کنار خیابان افتاد. بویی گرفتم که هزار رحمت به بوی جوراب. دیگر داشت گریهام میگرفت. صاحب من آنقدر سر به هوا است که به جای شستن، به من واکس سیاه زد و گفت:«کاملاً از سفید تبدیل به سیاه شدی!» و قاهقاه خندید.
آخرش مرا گوشه حیاط گذاشت. به خیالش اگر آفتاب میخوردم؛ بوی بد لجن میپرید! نمیدانم کدام عاقلی یا شاید هم دیوانهای بهش گفته بود آفتاب بوی بد را از بین میبرد.
روزهای زیادی است که اینجا هستم. در تمام روزها آفتاب داغ میتابید و من توی خودم جمع و چروکیده میشدم. هی چروکیده شدم و پوستم ترک خورد تا اینکه واقعاً از ریخت افتادم. دیگر بوی لجن نمیدهم اما گوشه حیاط ماندهام و از صاحبم خبری نشده. یک روز از دور دیدماش که با یک جفت کفش نو بیرون میرفت. گویا مرا فراموش کرده. حالا آرام و بیصدا کنار دیوار نشستهام و منتظر سرنوشت هستم.
هر کفش سرنوشتی دارد که هیچکس موقع ساخته شدن از آن خبر ندارد. اگرچه سرنوشت من تا اینجا اندکی غمگین بود اما راستش اگر همین جوری پیش برود، بدک نیست، برای خودم آسمان را نگاه میکنم و از هوای آزاد لذت میبرم؛ از غرولند جوراب و از حرفهای زشت توپ فوتبال هم خبری نیست.
در این انشا تصور کنید؛ پروانه ای هستید که در تاریکی شب، شمعی روشن پیدا کردهاید
من پروانهای کوچک هستم که خاطرهای هیجانانگیز از یک شب تاریک دارم و اگر دوست داشته باشید آن را برایتان تعریف میکنم.
آن شب همه جا تاریک بود. چشمهایم را باز کردم. روی لامپ خوابم برده بود. قبل از اینکه بخوابم همهجا روشن بود اما حالا هوا تاریک شده و همهجا ساکت و سیاه شده بود. از دور دست نوری ضعیف به چشمم خورد. دست و پایم را جمع و جور کردم، بالهایم را یکی دو بار، باز و بسته نمودم و برای یک پرواز تند و سریع به طرف منبع نور آماده شدم.
بعد از یک پرواز طولانی در نزدیکی نور نشستم. فهمیدم آن نور ضعیف از یک شمع است. شمعی که آرام و آهسته میسوخت و مردی میانهسال در کنار آن داشت کتاب میخواند. من عاشق نور بودم. همیشه به طرف لامپ ها و مهتابیها میرفتم و روی آنها مینشستم اما این یکی فرق داشت. نورش یک جور خیرهکننده بود.
کمکم نزدیک و نزدیکتر شدم. گرمای شعله شمع و نور زیبای آن مرا از خود بیخود کرده بود. فقط به نشستن روی شعله فکر میکردم و نه هیچ چیز دیگر. قبلاً از پروانههای بزرگتر شنیده بودم که اگر زیاد به شمع نزدیک شوم؛ میسوزم اما این اصلاً مهم نبود. من فقط یک چیز میخواستم و باید به آن دست پیدا میکردم.
بال بال زدم و به شمع نزدیک شدم، آتش شمع به سر بال ظریف و شیشهایام خورد که ناگهان باد شمع را خاموش کرد. باد نبود، مرد بود که سرش را از کتابش بالا آورده بود، مرا دیده بود و با فوت شمع را خاموش کرده بود. گفت:«حواست کجاست پروانه کوچولو؟ داشتی میسوختی» شمع که خاموش شد، آرام و غمگین به طرف لامپ خاموش به راه افتادم.
اگرچه از سوختن نجات پیدا کرده بودم اما من هنوز شمع را میخواستم و عاشق نور بودم.
در این انشا خیال کنید؛ قطره بارانی هستید که از ابری چکیدهاید
باد میوزید و ابر در آسمان میرفت. هوا سرد شد و ابر تبدیل به باران شد. من قطره بارانی بودم که از آن چکیدم و اتفاقات جالب برایم روی داد.
بارونه بارون از تو آسمون... داره میباره ابر مهربون... این شعری بود که بچهها دسته جمعی میخواندند. سرشان را رو به آسمان گرفته بودند و در حیاط مدرسه پایین آمدن من و دوستانم را تماشا میکردند.
هر قطرهای جایی میافتاد. قطره بارانی که تا چند دقیقه قبل با من بود، حالا روی سر یکی از بچهها چکیده بود. برایم دست تکان داد و خندید. من هنوز توی آسمان بودم. آن قطره چون سنگینتر بود، زودتر فرود آمده بود.
چند دقیقه بعد محل من هم مشخص شد. روی برگ زرد پاییزی یک درخت بزرگ چنار که در گوشه حیاط مدرسه قرار داشت. چه جای خوبی بود. میتوانستم از آن بالا سرنوشت دوستانم را ببینم.
یکیشان روی آسفالتهای کف حیاط فرود آمد و با شیب زمین به طرف باغچه راه افتاد. یکی دیگر روی شانه پسرکی نشست و یکدفعه جذب لباسش شد! خندهدارترین قطرهای بود که روی پیشانی یکی از دانشآموزان افتاد و از بینیاش روی زمین چکید.
داشتم مناظر را تماشا میکردم که ناگهان چند قطره دیگر هم کنارم فرود آمدند. برگ سنگین شد. با ناراحتی گفتم:«الان برگ میافتد.» آنها دست هم دیگر را گرفتند و با بیخیالی خندیدند.
جا آنقدر کم بود که من هم خودم را به آنها چسباندم. تبدیل به یک قطره بزرگ شدیم. برگ سنگین شد و از شاخه جدا شد. من که حالا جزئی از قطره بزرگ بودم، توی خاک باغچه فرو رفتم تا درختان را سیراب کنم.
هر قطره باران با هر سرنوشتی که داشته باشد، عضوی از چرخه طبیعت و لازمه حیات و باروری درختان و گیاهان و مایه شادی انسانها است.
هنگامی که از ابری چکیدم هنوز در جست و جوی نشان امیدبخشی بودم ؛ به زیر پایم که نگاه کردم حس و حال عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت ، دهکده ای سرسبز و زیبا را دیدم که مردم در مزارع مشغول کار بودند قبلا که در شکمم مادرم خانم ابری بودم از دنیا و اتفاق هایش برایم می گفت . هوا در آسمان سرد بود اما هر اندازه که فاصله ام با زمین کمتر می شد دمای هوا نیز کمتر می شد انگار هوا و زمین باهم متحد شده بودند . من به این هوای مرطوب و گرم عادت نداشتم . کم کم که به یکی از مزارع نزدیک شدم کوجودات عجیبی را دیدم این موجودات برایم ناآشنا بودند . جانور بزرگی را دیدم که پوستش قهوه ای رنگ و پشمالو بود . با دیدن این جانور ترسی عمیق وجودم را تسخیر کرد . ناگهان یک چیز غول پیکری با سروصدای هراس انگیز به طرفم آمد ؛ دردی سنگین تمام بدنم را فرا گرفت . بعد از مدتی چشم هایم را گشودم فضایی با درختان ملامت انگیز و اندوهبارترین جانوران را دیدم . درد شدیدی را حس می کردم اما همزمان به فکر وقتی افتادم که مادرم خانم ابری از دنیا و موجوداتش می گفت ، موجوداتی که به گفته ی مادرم آنها را انسان می نامیدند . مادرم می گفت انسان ها موجودات عجیبی هستند گاهی خوشحال اند ، گاهی غمگین و گاهی نیز خنثی...
خیلی دوست داشتم انسان ها را ببینم .
سرم را تکان دادم صدای عجیبی را شنیدم . این صدا برایم تازگی داشت تا به حال چنین صدایی را نشنیده بودم . دمای هوا در حال تغییر کردن بود از این تغییر دما راضی نبودم . با گرم شدن هوا و آمدن خورشید خانم به طرب آسمان اوج گرفتم . نمی دانم از خورشید خانم مو طلایی متنفر باشم یا خوشحال ... زیرا با رفتنش به زمین آمدم و با برگشتنش به نزد مادرم باز گشتم .